آخرین برگ سفرنامه ی باران

این است

که زمین چرکین است

احساس حضور خدا

در همه حال

همه مسائل را حل می کند.

عکس های منظره ، منظره های بسیار زیبا

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد

آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خار جفایت

آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست

اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشیست

آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست

گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند

زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود

نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد

ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن

که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال

خطا نگر که دل امید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت

به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست

ضحاک ‌وار

ضحاک ‌وار کشته بسی بی گناه را

بر دوش تا فکنده دو مار سیاه را

قصد ذقن نمودمش از زلف عنبرین

چشمم ندید در شب تاریک چاه را

هوش از سرم به چابکی آن شوخ کج‌کلاه

برد آنچنان که دزد شب از سر کلاه را

حیران زاهدم که بر آن روی چون بهشت

از ابلهی گناه شمارد نگاه را

می خوردنم به مجلس جانان گناه نیست

آسوده در بهشت چه داند گناه را

صوفی نشد ریاضت چل ساله سودمند

یک دم بیا و میکده کن خانقاه را

کو بادهٔ دو ساله و ماه دو هفته‌ای

تا شب به عیش روز کنم سال و ماه را

هر روز و شب به یاد جمال جمیل تو

نظاره می‌کنم رخ خورشید و ماه را

در گیسوی سیاه تو دلها چو شبروان

گم کرده‌اند در شب تاریک راه را

دارم دلی گرفته و مشکل که شاه عشق

در این فضای تنگ زند بارگاه را

وقتست کز تطاول آن چشم فتنه‌جوی

آگه کنیم لشکر عباس شاه را

شاهی که خاک درگه گردون اساس او

تاج زر است تارک خورشید و ماه را

نام تو بُردم و دَهَنم بوی گُل گرفتآوردمت به لب، سخنم بوی گل گرفت

چون باغِ بوسه بین من و تو شکوفه کرد

یکباره لهجه ی کُهنم بوی گل گرفت

تا رفت بر زبان قلم، وصفِ حُسنِ تو

شعرم ، ترانه ام ، سُخنم بوی گل گرفت

دست از جهان بریده و در خود فرو شدم

یادت وزید و پیرهنم بوی گل گرفت

زان پیرهن که چشم دلم باز کرده بود

دیدم تمام جان و تنم بوی گل گرفت

نام تو روی شهر چو باران چکید و من-

- در کوچه ها قدم زدنم بوی گل گرفت

باید تو خفته باشی در خاکِ پاکِ او

کز نِکهت تنت وطنم بوی گل گرفت



زیر پلکت سایبانم میدهی ؟

سوختم آیا پناهم میدهی ؟


آتشی افتاده بر جان و دلم،

قطره آبی بر لبانم میدهی ؟


میهمان جان جانان گر شوم،

میزبانی را نشانم میدهی ؟


تا بیاسایم دمی در پای عشق،

زیر چترت سر پناهم میدهی ؟


ای جواب پرسش بی پاسخم،

عشق را آیا نشانم میدهی ؟